سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

سایدا سایه مادر

میوه خوردن سایدا

دختر عزیزم شما هم مثل بابایی عاشق خوردن میوه ای دیشبم طبق معمول تا ظرف یوه رو دیدی با سرعت نور به سمت میوه ها هجوم آوردی و منم جلوت رو نگرفتم این شد نتیجه اش بعدشم از بس خوشکلی کردی بابایی گرفتت و این جوری یه بوس محکم ازت گرفت اینجا هم مشغول داکی کردنی عزیز دلم قربونت برم که می خواستی دوربین رو از مامان بگیری کوچولوی نازنینم و اما شمارش ممعکوس تا تولد سایدا جون ...
9 دی 1392

سایدا و بچه ها

سایدا و کیمیای عزیز شب یلدا مشغول بازی با هم سایدا مائده و کیمیای کوچولو ایمان کوچولو هم اینجا به جمع دخترا اضافه شده و سایدا جون حسابی از شلوغی کلافه اس سایدا و خاله نادیا   ...
7 دی 1392

سایدا و کیان جون

دختر عزیزم سلام نفسکمیه چند روزی هست سرما خوردم و به خاطر همین نتونستم بیام و خاطراتت رو نویسم عزیزکم هفته پیش برای اولین بار رفتم خونه خاله فرزانه و کیان کوچولو خیلی خوش گذشت و تو و کیان کلی بازی کردید البته بعد از این که یه نیم ساعتی اولش همدیگر رو نگاه میکردید و بعد کیان یکی دو بار غریبی کرد و گریه افتاد و شما طبق معمول بهش نگاه میکردی وقتی خاله واستون سیب آورد تا شما کوچولوها بخورید کم کم یخ جفتتون آب شد و شروع به بازی کردید ولی خب چون عزیز دلم سرما خورده بودی و البته جاتم عوض شده بود زیاد سرحال نبودی خلاصه بعد از میوه نوبت شیرینی خامه ای بود که خوردن نازنین پسر خیلی دیدنی بود ببین چظور نگاهش میکنی مامانی ...
7 دی 1392

ماجرای یک شب پر ماجرا به روایت تصویر

نفسکم وروجک شیطون و باهوش مامان سلام امروز قراره برات کلی عکس بزارم از لحظه لحظه وروجک بازی های شما خانم کوچولو دیشب مثل همیشه وقتی سریال تی وی تموم شد رفتیم تو اتاق تا بخوابیم ولی طبق معمول شما خوابتون نمیامد بابای بیچاره هم لب تاب رو آورد تا باهاش کار کنه و یه فایل رو واسه یکی از دوستاش ایمیل بزنه که شما مثل همیشه به سیستم بابایی حمله بردی رفتم و گوشیم رو آوردم شاید دست از سر لب تاب برداری اومدی و مثلا اینجا داری الو میکنی بابایی که دید فایده نداره لب تاب رو گذاشت رو تخت ولی خبر نداشت که تو میتونی بری روی تخت بعد که کلی بازی کردی چشمت به سبد توپات افتاد که من گذاشته بودم روی تخت تا شما مدام خالی نکنی رو زمین...
28 آذر 1392

گل دونه پنبه دونه

دردونه من سلام عزیز دل مامان امشب می خوام برات از کارهای جدیدی که یاد گرفتی بنویسم از اینکه علاوه بر بازی هایی که دوست داری و با هم بازی میکنیم با گوشی صحبت میکنی و تا بهت میگیم الو کن دستت رو میگیری کنار گوشت مثل اینکه داری با تلفن صحبت میکنی یا خودت رو یه جا مخفی میکنی و بعد میای بیرون و دالی میکنی  جدیدا هم تا میبینی من و بابا می خوایم بخوابیم میای رو سرمون و شروع به بازی میکنی عزیزکم موهای من رو میکشی تو سر بابا میزنی تا بالاخره بین ما جای خودت رو باز کنی و بخوابی نفسم امشب تونستی به سختی دست به مبل یه کم راه بری و مامان رو یه دنیا خوشحال کنی عزیزم جمعه به روستای پدری بابا رفتیم تا طبق مراسم هر ساله دعای باران بخون...
24 آذر 1392

ماکارونی خوردن دختر عزیزم

امروز مامانی واسه ناهار ماکارانی پخت و شما هم که از بس فضولی می کنی و شیطون شدی و می خوای از حالا دارای استقلال باشی بازم مثل همیشه به سفره حمله آوردی و این شد که می بینی  قربون اون چشمات برم من عزیز دلم نوش جونت اینم از کشتی گرفتن با شیشه ساندیس ...
11 آذر 1392