سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سایدا سایه مادر

شکار خنده های زیبای عزیزکم

قربونت برم مامان که همیشه خنده روی لبای زیبات نقش بسته .   حتی صبح که از خواب بیدار می شی شروع به خندیدن می کنی       اینم یه عکس وقتی خاله نادیا روسری مامان رو سرت کرده و تو هم به خودت می خندی     ...
1 آبان 1392

خوراکی خوردن دخترکم

یه شب که آماده شده بودیم بریم بیرون خانم کوچولوی ما شروع به بهانه گیری کرد تا یه بیسکویت مادر به دستش دادم راضی شد و شروع به خوردن بیسکویت کرد و چنان این بیسکویت رو می خورد که هر کی ندونه می گه مادرش به این بچه نمی رسه       اینم از روزی که سایدا تصمیم میگدره خودش لیوان دوغ رو بخوره       اینم نتیجه یک لحظه غفلته که سایدا خانم گوجه رو برداره و اینجوری با اشتها بخوره                   ...
1 آبان 1392

توپ رنگی

دختر م بابا برات ٤٠ تا توپ رنگی کوچیک خریده و تو مدام تو خونه مشغول بازی با توپ هات هستی     و این هم شاهکار خاله نادیا که تو رو تو کارتون میون توپهای رنگی گذاشته                              قربون اون نگاه کردنت برم من مامانی   ...
1 آبان 1392

بازگشت به خانه

نفس مامان بعد از 12 ساعت که تو بیمارستان بستری بودیم و به خانه پدر جون رفتیم اولین کسی که به دیدنت آمد خاله معصومه و سارا بودن و در روز های بعد یکی یکی فامیل به دیدنت میامدن . بابا حمید و مادر جون هم روز سوم تولدت با یه دست گل زیبا اومدن تا تو رو ببینن خاله ها هم هر روز به دیدنت میامدن بعد از 10 روز که منزل مادر جان بودیم به خونه خودمون اومدیم و تو برای اولین بار پا به خونه ما گذاشتی. نفس مامان به خونه خودت خوش اومدی   ...
27 مهر 1392

روز تولد

دختر گلم ساعت 8 صبح روز شنبه 8 بهمن سال 1391 من و مادر جان به اتفاق خاله نادیا به بیمارستان رفتیم آخه قرار بود خدا یه  دختر زیبا به من هدیه کنه . با یه کم استرس وارد بخشی شدم که قرار بود تو به دنیا بیای خانم دکتر  گفت بخوابم روی تخت خواب بعد یه آمپول به مامان زد و گفت تا 8 شب یه دختر خوشکل میاد بغلت . بعد از 12 ساعت تحمل درد های طاقت فرسا بالاخره تو دنیا اومدی و با شنیدن صدای گریه تو و دیدن روی ماهت تمام درد ها از یادم رفت مادر جان هم اون طرف در اتاق 12 ساعت روی پا با استرس و اضطراب دعا می کرد تا هر دومون سالم بریم پیشش . بابا حمید نتونست بیاد اون شب پیشمون باشه آخه طفلک وقته امتحانات دانشگاش بود ولی مادر جان می گن فق...
20 مهر 1392

دخترم عاشق آب بازی تو حمامه

وقتی می برمت حمام خیلی سر حال میشی فقط نمی ذاری لباس تنت کنم واسه همین یه مدتی باید با حوله باشی تا خو خسته بشی بعد لباس بپوشی و راحت  2 ساعتی بخوابی .          حولت دیگه کوچیک شده واسه همین رفتم و یه حوله جدید خریدم.   ...
20 مهر 1392