سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

سایدا سایه مادر

بدون عنوان

امشب بارها و بارها نوشتم و پاک کردم نمی دانم که باز چه شده که دستانم یارای بیان بغض مخفی در گلویم را ندارد بغضی آشنا و دلیلی مبهم دخترکم حال که ایستاده در کنارم به پاهایم تکیه کرده ای و به صفحه مانیتور خیره مانده ای و با دیدن کودکی یا تصویری مبهم او را ددی خطاب می کنی و با صدای بلند بابا را صدا میزنی تمام وجودم در گیر حسی است که می دانم بالاتر و والاتر از عشق است چرا که من عاشقی را با تمام وجودم درک کرده ام و این حس والاتر از عشق است اگر حاضر بودم برای عشق بجنگم برای این حسم حاضرم بارها بمیرم و به راستی مادر بودن چه حس زیبایی است خوشحالم شادتر از آن که بتوانی تصورش را بکنی شادم از اینکه خداوند مرا زن آفرید و بعد از آن مرا لایق ...
5 بهمن 1392

این روزها با سایدا

این چند تا عکس رو روز جمعه که سه تایی رفته بودیم امام زاده گرفتیم خیلی خوش گذشت دخترگلم بابا جون ببین این مسئله این طور حل میشه مگه با تو نیستم دانش آموز عباسی نخند اصلا من به تو درس نمیدم بابایی وقتی صفر بشی دیگه نمی خندی مامان تو بهش یه چی بگو اصلا درساش خوب نیست سایدا و آتنا بغل پدر جون (بابای بابا) و بازم خرابکاری سایدا و کندن برگ های گل روی اپن ...
2 بهمن 1392

دختر گلم

استاد سایدا مشغول آموزش کامپیوتر به مامان اینم گل برای گلم واسه سرگرم کردنت موقع آشپزی چار ای جز این نداشتم که گلدون رو پیشت بزارم اینم کار جدیدت تا بهت میگیم ماره کجاست زود زبونت رو در میاری اینجا هم که مثلا قایم شدی تا زود دالی کنی نفسم قربون این قه قهه زدنت برم من مامانی ...
25 دی 1392

انتظار آمدنت نفس مادر

روزهای انتظار برای آمدنت میگذرند و از امروز تنها ١٣ رو به آمدنت مانده پدرم بی تاب آمدنت است و از شوق آمدنت یک بیمارستان را زیر و رو کرده تنها بهانه اش  آمدن توست گویی استرس آمدنت تنها در وجود من نیست همه اهل خانه بیتاب قدمهای کوچک تو هستند استرس مادرم را درک میکنم مدام سراغت میگیرد و میپرسد مادر درد نداری ؟ خواهرانم الهام و نادیا روزشماری آمدنت را میکنند و بابا حمید که با وجود امتحانات دانشگاه استرس این امتحان الهی را هم در سینه اش دارد هر چندگویی برای اینکه من آرام باشم هیچ به روی خودش نمی آورد و اما من  دیگر نفس کشیدن برایم دشوار است تا بر روی مبل می نشینم پاهایم ورم میکند نمی توانم زیاد بنشینم تا اندکی می خواهم سر بر...
25 دی 1392

سایدا و شاهکارهای جدیدش

دختر گلم چند شب پیش که از بیرون برگشتیم خونه و بابایی حسابی گشنه بود من رفتم سراغ دم و دستگاه آشپزی خودم و بابا هم طبق معمول همیشه که براش دستگاه کارت خوان  و رول میرسه همه رو وسط خونه باز میکنه ببینه چی به چی هست شما رو با کارتن ها تنها گزاشت و رفت تو اتاقش منم سرگرم پختن غذا که متوجه شدم سر و صدایی از شما نیست و تعجب کردم که زیر پای من نیستی اومدم دیدم بله خانم مشغول شدن با کارتن های بابایی و سر به جون رول ها گذاشتن منم که به بارها به بابا گفته بودم وسایلش رو جمع کنه با خونسردی رفتم دوربین ر آوردم و از این صحنه عکس گرفتم و ت هم با خونسردی مشغول باز کردن رول های کارت خوان بودی قربونت برم دختر نازو شیطون مامان و ام...
15 دی 1392

بدون شرح

ببین چطور خوابیده درست مثل پدرجون الهی مامان فدات بشم تازگی ها ترست از جارو برقی ریخته و مدام میای سمتش تازه صداش رو هم تقلید میکنی اووووووووووووو اینجا هم که مشغول بوسیدن و بازی با بابایی هستی و جوش به دل من میدی                         هییییی خدا کسی غریب نباشه                            و اما روز دیگر تا تولد سایدا     ...
10 دی 1392

شمارش معکوس

 دیر زمانی نیست که از آمدنت می گذرد ولی افسوس چه با شتاب شب و روز از پی هم میگذرند و شبانه روز به پایان میرسد و من و تو در کنار هم بهترین دقایق عمرمان را طی میکنیم واکنون آغاز دوازدهمین ماه تولد توست ١١ ماه از آمدنت به آغوش من میگذرد ١١ ماه از انتصاب من به عنوان مادر میگذرد ١١ ماه است که شبانه روز را غرق شادی میگذرانم ١١ ماه است عطر نفسایت در فضای خانه ی کوچکمان پراکنده است ١١ ماه است که به خاطر حضورت در کنارمان سجده عشق و شکر به جا می آورم ١١ ماه است که ثانیه و دقیقه و ساعت و شبانه روز به سرعت برق و باد در گذرند و من غافل از رفتنشان و اکنون که لحظه ای به گذر زمان می اندیشم به خود آمده ام گویی...
9 دی 1392