سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

سایدا سایه مادر

یک روز قشنگ در شهر کوچک کاخک

عزیز دلم قبل از هر چیز روزت مبارک مامان جون هر چند که چند روزی میگدره ولی الان که اومدم برات ثبت خاطرات کنم بهت میگم که خوشحالم که خدای مهربون تو رو به ما داد از بودنت در کنارم احساس آرامش میکنم گل دخترم روز قشنگت مبارک دخترم . و اما بعد مامانی تصمیم داشت تا به خاطر این روز قشنگ واسه شما یه مهمونی کوچیک بگیره و با دعوت عمو ومادرجون و پدر جون به افتخار دو دختر کوچولوی خانواده همه دور هم جشن بگیریم ولی تصمیم عوض شد و قرار شد بریم تفریح با عمو محمد و زن عمو و آتنا به شهر کوچک کاخک رفتیم که هوای خیلی خوبی داشت و خیلی به همه ما مخصوصا شما دسته گلا خوش گذشت این چند تا عکسم به سختی ازت گرفتم چون فقط می خواستی بدو بدو کنی و بازی کنی ...
8 شهريور 1393

18 ماهگی سایدا

د دختر گلم تو این عکس یک سال و شش ماه و شش روزاز تولدت میگذره و صبح با مامان و بابا سه تایی رفتیم تا واکسن 18 ماهگیت رو بزنی استرسم زیاد بود و نگران این بودم اگه تب کنی دست تنها چکار کنم خلاصه رفتیم مرکز بهداشت و بعد از اینکه چکاپ شما تموم شد خانم دکتر گفت وزن : 13کیلو 400 دور سر :48 قد :83 ماشالله دختر گلم ولی یه مقدار اضافه وزن داری که باید تا یک ماه آینده دوباره بریم چکاپ و اما برعکس تصور من شکر خدا بعد از زدن واکسن حتی یک ذره هم تب نکردی و به خوبی همیشه راه میرفتی بعد از چند روز که مطمئن شدم که دیگه تب نمیکنی به اتفاق مادر جون و خاله ها یه سفر کوتاه رفتیم مشهد اینجا تو کوه سنگی اعصابت خورد شده بود اخه نمیخوا...
3 شهريور 1393

این روزا با سایدا2

سایدای نازنینم امروز یک هفته است که از 18 ماهگی تو میگذره و حالا که این مطلب رو برات مینویسم تو در خواب نازی و من منتظرم چشمای قشنگت رو باز کنی تا ببرمت مرکز بهداشت و واکسن 18 ماهگیت رو بزنی روزهایی که با توام سرشار از خوشی و خرمی و این 18 ماه به سرعت برق و باد گذشت و حالا دیگه تو تا حدودی حرف میزنی و میتونی به خوبی راه بری وقتی فکرش رو میکنم که چقدر غصه خوردم واسه راه نرفتن تو حنده ام میگیره آخه الان ماشاالله حریفت نمیشم مدام از این طرف به اون طرف خونه میری و همه جا رو به هم میریزی یه مدتی تو خیابون و بازار که میرفتیم میترسیدی به تنهایی راه بری که اونم از چند شب پیش بر طرف شد و حالا خودت به تنهایی و مستقل می خوای راه بری نفس مامان ...
14 مرداد 1393

یه روز خیلی خوب

مامانی جون از فردا ماه مبارک رمضان شروع میشه و ما هم به خاطر اینکه روزه های بابایی خراب نشه تصمیم گرفتیم قبل ماه مبارک یه سری به باباجون و مادر جون بزنیم قرار شد بریم به روستای قشنگ باباجون ولی ایندفعه عمو و زن عمو و آتنا و پدر جون و مادر جون بابایی هم با ما همسفر شدن خییییییییییییییلییییییییییییییییییی خوش گذشت و تو هم کلی آب بازی کردی این چند تا عکسم یادگاری این روز قشنگ ...
7 تير 1393

گام به گام با سایدا

این مطلب رو میزارم از بس خاله الهام غر زد که وبلاگت رو زود به زود به روز کنم آخه خیلی وقته ندیدنت و دلشون به همین عکسات و وبلاگت خوشه هر چند دل ما هم خیلی براشون تنگ شده خاله جون چند وقت پیش تا مامانی ازم غافل شد و در خونه رو باز گذاشته بود منم حمله به پله های راه رو بردم و می خواستم برم خونه همسایه ولی خوب مامان اومد و زود منو برگردوند اینجا هم آماده شده بودم برم عروسی دوست بابام و اما................... اینم از پیشرفت گام به گام سایدا که میتونه قد حال رو راه بره خوب خاله جون رازی شدی اینم از عکسای جدبد راستی یه تبریک ویژه به خاله کوچیکه که امروز تولدش بود خاله جون تولدت مبارک ...
19 خرداد 1393

شیرین کاری های نازدخترم

نفس مامان این روزا از دست شیطنت های شما خانم کوچولو کمتر وقت میکنم بیام و کارهای جدیدی که یاد گرفتی رو برات ثبت کنم دختر باهوش من تو این مدت یاد گرفتی تا صدای چند حیوان رو تقلید میکنی و تا ازت میپرسم سریع جواب میدی بع بعی میگه : ب ب اسب میگه: پیتیکو پیتکو گنجشک میگه: جیک جیک گربه میگه :میو میو سگه میگه : هاپ گاوه میگه : ماااااااااا (با صدای کلفت تر) ماهی میگه : لبات رو غنچه میکنی و باز و بسته میکنی و اما اعضای بدن و ووسایلت  رو هم میشناسی دست چشم گوش انگشتات دندونات النگو هات گوشواره ات اسباب بازی هات هر گاه ازت چیزی میخوام سریع میری و برام میاری مخصوصا عاشق کنترل آوردنی تا میگم کنتر...
8 خرداد 1393

بهترین هدیه تولد و روزپدر

دختر نازم بالاخره بعد از مدتها غصه خوردن مامان تونستی چند قدمی به تنهایی راه بری روز میلاد حضرت علی 23  اردیبهشت 1393  و روز پدر وقتی با بابا حمید بازی میکردی یک هو شروع کردی به راه رفتن و دو سه قدمی برداشتی و بهترین هدیه رو به بابایی دادی ناز دخترم دوست دارم و این قدمهای تو هم بهترین هدیه برای بابایی بود و هم هدیه تولد مامان که 25 اردیبهشته و بابایی حسابی مامان رو خوشحال کرد اول اینکه ما رو برد پیش مامان جون و باباجون بعد خرید غیر منتظره کیک تولد خدایا شکرت که زندگیم غرق شادی و خنده است خدایا نعمت سلامتی رو به همه اهل خانواده ام بده و این نعمت بزرگت رو از ما نگیر و اینم هندونه خوردن سایدا خانم از دست باباجون ...
27 ارديبهشت 1393

این روزا با سایدا

نفس مامان این چند وقت که نیومدم و برات ننوشتم یه سری اتفاقات خوب برات افتاده که الان برات مینویسم عزیز تر از جونم چند هفته پیش که به خونه باباجون بابا رفته بودیم دیدم که باباجون یه هدیه خوب برات درست کردن تا بتونه بهت کمک کنه و باهاش راه بری من خودم اسمش رو گذاشتم دو دوک مثل روروک چون به کمک اون راه نمیری بلکه بدو بدو میکنی هنوز نتونستم وقتی با کمک دودوک راه میری ازت عکس بگیرم ولی بعدا حتما عکسات رو میذارم واما امان از روزی که سایدا آب ببینه اکثر بچه ها قبل حمام گریه میکنن سایدا خانم بعدش  چون همیشه از اینکه از حمام بیاد بیرون شاکیه قربونت برم دخترم که عاشق آب بازی هستی عزیزدلم بعد از...
27 ارديبهشت 1393

بابایی روزت مبارک

پدرمهربانم روزت مبارک ناگهان  زود دیر میشود چه زود گرد سپید پیری بر موهایت نشست و من چه دیر فهمیدم چه زود قدرت بازوانت تحلیل رفت و من چه دیر فهمیدم چه زود عصا شد همراه قدمهای استوارت و من چه دیر فهمیدم چه زود گذشت بیش از پنجاه سال از عمر اولین مرد زندگیم و من چه دیر فهمیدم چه زود سوی چشمانت که مدام به راه خوشبختی فرزندانت خیره مانده بود کم شد و من چه دیر فهمیدم و به راستی که ناگهان زود دیر میشود امروز فردایی است که پدرم عمرش را جوانی اش را و قدرتش را به خاطرش از دست داد و من تا عمر دارم مدیون لحظه لحظه ی این از خود گذشتگی عاشقانه ام پدرم  از ...
24 ارديبهشت 1393