سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

سایدا سایه مادر

نقاش کوچولوی من

دختر گلم جدیدا علاقمند به نقاشی کشیدن شدی و تا چشمت به مداد بیوفته شروع به نقاشی روی هر سطحی که دم دستت بیاد میکنی این نقاشی اولین اثر هنری از توست که برای من خیلی با ارزشه قربون این نقاش کوچولو بشم من ...
7 اسفند 1392

شیطنت های جدید سایدا

  دختر سه شنبه 22 بهمن به اتفاق پدر جون و مادر جون و خاله ها به مشهد رفتیم البته این بار بدون بابا حمید آخه بابایی حسابی سرش شلوغ بود و نمی تونست بیاد ولی رضایت داد که من و تو بریم و یه سفر کوتاه داشته باشیم این سه چهار روز که خونه خاله جون بودیم به شما حسابی خوش گذشت و کلی بازی کردی ولی متاسفانه نتونستم عکس بگیرم انشاالله دفعه بعدی حتما کلی عکس میگیرم ازت دختر نازنینم این چند تا عکسم شاهکارهای جنابعالی قبل از رفتن ب مشهده   مشغول تعویض کانال های تلویزیون هستی و حسابی خوشحالی   نترسی مریضی خاصی نیست فقط به جایی اینکه آب هویج بخوری ، دوش گرفتی اینجا هم که یک لحظه غفلت و این شد عاقبتش ...
27 بهمن 1392

فرهنگ لغت سایدایی

عزیز دلم چقدر واسه شنیدن صدای زیبای تو بی قرار بودم زیباترینم حالا چند کلمه ای با همون بیان زیبای خودت تلفظ میکنی تا دل مامان و بابا رو با حرفهی شیرینت شاد کنی بابا - بابایی = بابا ماما = مامان م م = خوراکی دد = نی نی بی بی = شیشه شیرت داتی = دالی باااااا بااااااااا = تاب تاب پیتکو پتکو = صدای اسب ب ب = صدای گوسفند به به = به به خوشمزه است فعلا همین چند کلمه یادم میامد مادری عزیزم
27 بهمن 1392

جشن تولد کفشدوزکی دخترم سایدا

دختر گلم پنجشنبه ١٠ بهمن ٩٢ بعد از گذشت ٢ روز از تولدت یه جشت کوچیک خانوادگی برای یکی یه دونه مامان گرفتیم تا یادگاری برای دوران بعدی زندگیت باشه مامانی اینم کیک تولد   چند شبی بود که تمام فکر و ذهنم مشغول ساختن تم تولد کفشدوزکی بود که این شد نتیجه اش باید ببخشید مامان جون آخه من زیاد از این کارها نکردم     اینم چند تا عکس از جشن کوچیک تولد یک سالگی دخترم   بابایی و مامانی همیشه در کنارت هستند مامانی اینم به عکس با مادر جان و باباجان و خاله الهام و نادیا سایدا و مادرجون و اما کادو های تولد هدیه من و بابا به تو دختر گلم بیمه آتیه فرزندان بود تا در آینده بتو...
12 بهمن 1392

تقدیم به دخترم سایدا

به چشمان تو می نگرم و سرسبزی دشتها را به فراموشی میسپارم تبسم معصومانه تو مرا از نگاه به غنچه نو دمیده در صبحگاه بهار بی نیاز می سازد. ستاره ها دیگر در تاریکی شب درخششی ندارند نهال محبت تو سرسبزترین سبزینه ایست که در بوستان عمرم کاشتم با اشک دیدگانم جوانه ات را آبیاری میکنم و با بوسه های گرم مادرانه جوانه وجودت را قوت می بخشم تا شاخ و برگت قوی شود و سایه گستر عمرم شوی به پروانه ها خواهم گفت : به غنچه های گل سرخ روی آور نشوند. به نسیم خواهم گفت که در او دیگر عطر و مستی دیرینه نیست. تا گلبرگ بدن تو را در نوازش دستانم دارم به شبنم لطیف صبحگاهی دست نخواهم زد سحرگاهان نوای مرغان چمن ...
8 بهمن 1392

بدون عنوان

امشب بارها و بارها نوشتم و پاک کردم نمی دانم که باز چه شده که دستانم یارای بیان بغض مخفی در گلویم را ندارد بغضی آشنا و دلیلی مبهم دخترکم حال که ایستاده در کنارم به پاهایم تکیه کرده ای و به صفحه مانیتور خیره مانده ای و با دیدن کودکی یا تصویری مبهم او را ددی خطاب می کنی و با صدای بلند بابا را صدا میزنی تمام وجودم در گیر حسی است که می دانم بالاتر و والاتر از عشق است چرا که من عاشقی را با تمام وجودم درک کرده ام و این حس والاتر از عشق است اگر حاضر بودم برای عشق بجنگم برای این حسم حاضرم بارها بمیرم و به راستی مادر بودن چه حس زیبایی است خوشحالم شادتر از آن که بتوانی تصورش را بکنی شادم از اینکه خداوند مرا زن آفرید و بعد از آن مرا لایق ...
5 بهمن 1392

این روزها با سایدا

این چند تا عکس رو روز جمعه که سه تایی رفته بودیم امام زاده گرفتیم خیلی خوش گذشت دخترگلم بابا جون ببین این مسئله این طور حل میشه مگه با تو نیستم دانش آموز عباسی نخند اصلا من به تو درس نمیدم بابایی وقتی صفر بشی دیگه نمی خندی مامان تو بهش یه چی بگو اصلا درساش خوب نیست سایدا و آتنا بغل پدر جون (بابای بابا) و بازم خرابکاری سایدا و کندن برگ های گل روی اپن ...
2 بهمن 1392

دختر گلم

استاد سایدا مشغول آموزش کامپیوتر به مامان اینم گل برای گلم واسه سرگرم کردنت موقع آشپزی چار ای جز این نداشتم که گلدون رو پیشت بزارم اینم کار جدیدت تا بهت میگیم ماره کجاست زود زبونت رو در میاری اینجا هم که مثلا قایم شدی تا زود دالی کنی نفسم قربون این قه قهه زدنت برم من مامانی ...
25 دی 1392

انتظار آمدنت نفس مادر

روزهای انتظار برای آمدنت میگذرند و از امروز تنها ١٣ رو به آمدنت مانده پدرم بی تاب آمدنت است و از شوق آمدنت یک بیمارستان را زیر و رو کرده تنها بهانه اش  آمدن توست گویی استرس آمدنت تنها در وجود من نیست همه اهل خانه بیتاب قدمهای کوچک تو هستند استرس مادرم را درک میکنم مدام سراغت میگیرد و میپرسد مادر درد نداری ؟ خواهرانم الهام و نادیا روزشماری آمدنت را میکنند و بابا حمید که با وجود امتحانات دانشگاه استرس این امتحان الهی را هم در سینه اش دارد هر چندگویی برای اینکه من آرام باشم هیچ به روی خودش نمی آورد و اما من  دیگر نفس کشیدن برایم دشوار است تا بر روی مبل می نشینم پاهایم ورم میکند نمی توانم زیاد بنشینم تا اندکی می خواهم سر بر...
25 دی 1392