سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

سایدا سایه مادر

سایدا و شاهکارهای جدیدش

دختر گلم چند شب پیش که از بیرون برگشتیم خونه و بابایی حسابی گشنه بود من رفتم سراغ دم و دستگاه آشپزی خودم و بابا هم طبق معمول همیشه که براش دستگاه کارت خوان  و رول میرسه همه رو وسط خونه باز میکنه ببینه چی به چی هست شما رو با کارتن ها تنها گزاشت و رفت تو اتاقش منم سرگرم پختن غذا که متوجه شدم سر و صدایی از شما نیست و تعجب کردم که زیر پای من نیستی اومدم دیدم بله خانم مشغول شدن با کارتن های بابایی و سر به جون رول ها گذاشتن منم که به بارها به بابا گفته بودم وسایلش رو جمع کنه با خونسردی رفتم دوربین ر آوردم و از این صحنه عکس گرفتم و ت هم با خونسردی مشغول باز کردن رول های کارت خوان بودی قربونت برم دختر نازو شیطون مامان و ام...
15 دی 1392

بدون شرح

ببین چطور خوابیده درست مثل پدرجون الهی مامان فدات بشم تازگی ها ترست از جارو برقی ریخته و مدام میای سمتش تازه صداش رو هم تقلید میکنی اووووووووووووو اینجا هم که مشغول بوسیدن و بازی با بابایی هستی و جوش به دل من میدی                         هییییی خدا کسی غریب نباشه                            و اما روز دیگر تا تولد سایدا     ...
10 دی 1392

شمارش معکوس

 دیر زمانی نیست که از آمدنت می گذرد ولی افسوس چه با شتاب شب و روز از پی هم میگذرند و شبانه روز به پایان میرسد و من و تو در کنار هم بهترین دقایق عمرمان را طی میکنیم واکنون آغاز دوازدهمین ماه تولد توست ١١ ماه از آمدنت به آغوش من میگذرد ١١ ماه از انتصاب من به عنوان مادر میگذرد ١١ ماه است که شبانه روز را غرق شادی میگذرانم ١١ ماه است عطر نفسایت در فضای خانه ی کوچکمان پراکنده است ١١ ماه است که به خاطر حضورت در کنارمان سجده عشق و شکر به جا می آورم ١١ ماه است که ثانیه و دقیقه و ساعت و شبانه روز به سرعت برق و باد در گذرند و من غافل از رفتنشان و اکنون که لحظه ای به گذر زمان می اندیشم به خود آمده ام گویی...
9 دی 1392

میوه خوردن سایدا

دختر عزیزم شما هم مثل بابایی عاشق خوردن میوه ای دیشبم طبق معمول تا ظرف یوه رو دیدی با سرعت نور به سمت میوه ها هجوم آوردی و منم جلوت رو نگرفتم این شد نتیجه اش بعدشم از بس خوشکلی کردی بابایی گرفتت و این جوری یه بوس محکم ازت گرفت اینجا هم مشغول داکی کردنی عزیز دلم قربونت برم که می خواستی دوربین رو از مامان بگیری کوچولوی نازنینم و اما شمارش ممعکوس تا تولد سایدا جون ...
9 دی 1392

سایدا و بچه ها

سایدا و کیمیای عزیز شب یلدا مشغول بازی با هم سایدا مائده و کیمیای کوچولو ایمان کوچولو هم اینجا به جمع دخترا اضافه شده و سایدا جون حسابی از شلوغی کلافه اس سایدا و خاله نادیا   ...
7 دی 1392

سایدا و کیان جون

دختر عزیزم سلام نفسکمیه چند روزی هست سرما خوردم و به خاطر همین نتونستم بیام و خاطراتت رو نویسم عزیزکم هفته پیش برای اولین بار رفتم خونه خاله فرزانه و کیان کوچولو خیلی خوش گذشت و تو و کیان کلی بازی کردید البته بعد از این که یه نیم ساعتی اولش همدیگر رو نگاه میکردید و بعد کیان یکی دو بار غریبی کرد و گریه افتاد و شما طبق معمول بهش نگاه میکردی وقتی خاله واستون سیب آورد تا شما کوچولوها بخورید کم کم یخ جفتتون آب شد و شروع به بازی کردید ولی خب چون عزیز دلم سرما خورده بودی و البته جاتم عوض شده بود زیاد سرحال نبودی خلاصه بعد از میوه نوبت شیرینی خامه ای بود که خوردن نازنین پسر خیلی دیدنی بود ببین چظور نگاهش میکنی مامانی ...
7 دی 1392

ماجرای یک شب پر ماجرا به روایت تصویر

نفسکم وروجک شیطون و باهوش مامان سلام امروز قراره برات کلی عکس بزارم از لحظه لحظه وروجک بازی های شما خانم کوچولو دیشب مثل همیشه وقتی سریال تی وی تموم شد رفتیم تو اتاق تا بخوابیم ولی طبق معمول شما خوابتون نمیامد بابای بیچاره هم لب تاب رو آورد تا باهاش کار کنه و یه فایل رو واسه یکی از دوستاش ایمیل بزنه که شما مثل همیشه به سیستم بابایی حمله بردی رفتم و گوشیم رو آوردم شاید دست از سر لب تاب برداری اومدی و مثلا اینجا داری الو میکنی بابایی که دید فایده نداره لب تاب رو گذاشت رو تخت ولی خبر نداشت که تو میتونی بری روی تخت بعد که کلی بازی کردی چشمت به سبد توپات افتاد که من گذاشته بودم روی تخت تا شما مدام خالی نکنی رو زمین...
28 آذر 1392