سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

سایدا سایه مادر

آبله مرغان

عزیز دلم دیشب که پوشکت رو عوض میکردم متوجه دونه های ریز قرمز و صورتی رنگی شدم که روی پات در اومده بود اولش فکر کردم شاید به خاطر اینکه دندون در میاری ممکنه سوخته باشی و دونه های جوشی ریزه و خوب میشه ولی وقتی تا صبح ناله کردی ومدام خودت رو میخاروندی متوجه شدم که احتمال زیاد آبله مرغان گرفتی آخه چند روز پیش با دختر عمویی که آبله مرغان گرفته بود خونه پدر بزرگ بودیم با اینکه خیلی احتیاط کرد که پیش آتنا نری و ازش نگیری ولی خب مثل اینکه فایده نداشته و شما هم مبتلا شدی امروز ظهر دونه ها شروع به بزرگ شدن و بیشتر شدن کردن که با بابایی بردیمت دکتر و یه پماد و دو تا شربت مسکن داد و گفت چاره اش فقط استراحته فعلا تا بهبودی کامل دونه های آبله مرغان در...
27 فروردين 1393

یک روز پر ماجرا + عکس

دختر عزیزم صبح جمعه مثل همیشه آماده شدیم تا به خونه مادرجون و پدر جون بریم شما هم مثل یه دست گل نشستی تا موهات و شونه بزنم و با هم دیگه راه بیافتیم . وقتی به خونه پدر جون رسیدیم هیچ کس خونه نبود حدس زدیم شاید خونه خاله زهرا(خاله بابا) باشن تا به کوچه رسیدیدم بوی نان تازه حدس ما رو به یقین تبدیل کرد و متوجه شدیم امروز نون میپزن(به به نون تازه محلی) چه عطر و بویی داشت خاله و مادرجون و زندایی (بابا) از صبح ساعت 9 تا 4 بعد از ظهر نان تازه پختن و ما هم که از بس نان خورده بودیم ناهار نمی خواستیم و نشستیم به دیدن و تماشا تو هم که نازنین تر از همیشه با بچه ها مشغول بازی بودی تا که از خونه می آمدی بیرون با شن های کف حیاط خونه خاله ش...
23 فروردين 1393

سومین سالگرد ازدواج

365روز دیگر نیز از آلبوم عاشقانه زندگیمان ورق خورد و حال نوبت به آن رسیده تا از امروز آلبوم دیگری را بگشاییم و آغاز کنیم اولین روز از سیصدو شصت و اندی روز باقی مانده از چهارمین سال زندگی مشترکمان را ناجی سرزمین عاشقی من امروز شمع سومین سالگرد ازدواجمان را برای ابدیت خاموش خواهیم کرد تا هر دو با هم زیباترین روزهایمان را به خاطر بسپاریم و نه به خاطره روزها چه با شتاب از پس هم می گذرند گویی که عقره های ساعت هم برای یک دقیقه هم آغوشی و در کنار هم قرار گرفتن بی تابند. و شمس و قمر هم که گویی همچون لیلی و مجنون همچنان در پس یکدیگرند وهریک سراغ دیگری را از ما آدمیان میگیرند و باز همان پاسخ تکراری (هم اینک رفت) و باز قمر به دنبال شمس و شمس به د...
20 فروردين 1393

سفر به روستای کرند

روز جمعه بنا به قراری که از شب قبل با عمو مجتبی دوست بابایی گذاشته بودیم تا به تفریح بریم بعد از آماده کردن مقدمات به سمت چشمه روستای کرند راه افتادیم و حسابی به ما خوش گذشت با اینکه دختر عزیزم شب قبلش تب داشتی و بی تابی میکردی ولی صبح خیلی بهتر شده بودی و حسابی خوشحال بودی از این که از خونه اومدی بیرون و تفریح میکنی عمو مجتبی و بابایی مشغول درست کردم کباب عکس از چشمه روستای کرند دخترمن عشق آب بازی و باباشم که پایه واسه بازی کردن با آب اینم یه عکس تو باغهای پر از شکوفه یه خواب جانانه کنارآب بعداز یه عالمه خوش گذرونی این عکس رو هم دیروز وقتی با هم رفتیم پارک گرفتیم خیلی خوشحالی عزیزدلم   &nbs...
17 فروردين 1393

نوروز 93 به روایت تصویر

تاریخ دوربین خراب بود و من متوجه نشدم این عکس شب عید وقتی رفته بودیم واسه  خونه مادرجون نان بخریم و شما تو ماشین حسابی اذیت کردی عزیزم خسته و کسل از این همه گردش حوصله عکس گرفتنم نداری اخماشو ببین این دو تا عکس رو شب قبل با خاله نادیا و الهام رفتیم باغ گلشن که از شدت سرما برگشتیم خونه سایدا و بابایی در باغ گلشن2 سایدا و مامانی در باغ گلشن 1 قربونت برم از بس گشنه شده بودی وقتی این هفت سین رو دیدی داد میزدی مم مم مم بابایی گذاشتت تا هم عکس بگیریم و هم عکس العمل تو رو بببینه تو هم که کم نیاوردی و شیرجه رفتی تا سیب برداری اینم یه عکس سه نفره جلو در باغ گلشن با قرآن هفت سین نوروز قربونت ب...
11 فروردين 1393

فرهنگ لغت سایدایی 2

عزیز مامان این چند وقت چند واژه جدید با زبون شیرین خودت بیان میکنی که با هر بار گفتنش قند تو دل مامان آب میشه فدای تو بشم من عزیزم ماما جی : مامان جون بابا جی : بابا جون ابو : عمو آب بی : آب بابایی و مامانی جیجی جی: صدای گنجشک ن : نه (وقتی چیزی رو نمیخوای با صدای بلند میگی ن) بیده : بده بی ا : بیا بی بی آبی : رنگ آبی کلی هم جمله سر هم میکنی که من اصلا نمی فهمم چی میگی عزیزم دخترباهوشم تا ازت میپرسم النگوهات کجاست سریع النگوهای خوشکلت رو به من نشون میدی . کار جدیدتم اینه که میری بغل بابایی و بغلش میکنی و میبوسیش یعد انگشت اشاره ات رو رو به من نگه میداری و جوش جوشم میدی ای ناقلا دختر قشنگم سعی کردنت واسه حرف زدن خ...
11 فروردين 1393

....

عزیزم امسال نوروز خاله های مامان به دیدن ما اومدن و خاطرات شیرینی رو رامون رقم زدن این چند تا عکس نمونه خاطرات سارا جون و محمد شیطون که الهی همیشه سالم و سرحال باشه محمد کوچولوی ما مشغول شستن دستاش با آثار باستانی اینم از محمد آقا که آماده شده برای یه عکس خوش تیپ قربونت برم عزیزم خاله نادیا و سارا جون   ...
10 فروردين 1393

سخنی با دخترم

نازنینم سلام دخترکم تنها یک روز دیگر به تحویل سال نو مانده و من بعد از چند روز آمده ام تا برای تو بنویسم ببخشید که مدتی است غفلت کرده ام و خاطرات زیبای تو را نمی نویسم عزیزتر از جانم این مدت حسابی سرمون شلوغ بود و اتفاقات متعددی رو پشت سر گذاشتیم ماه گذشته پدرجون (بابای مامانی) رو بردن بیمارستان آخه دوباره پاشون زخمی شده بود و زخمی کهنه که پارسال به وجود آمده بود ذوباره سر باز کرده بود من هر روز با مادر جون و پدر جون صحبت میکردم و از احوال بابام میپرسیدم و هر روز بی قراری هایم بیشتر میشد مطمئن بودم با وجود اینکه همه سعی میکنن من نفهمم که چه اتفاقی افتاده حتما مطلبی رو از من پنهان میکنن تا یه روز بابا حمید مهربون گفت آماده شو تا بریم ...
28 اسفند 1392