سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

سایدا سایه مادر

گل دونه پنبه دونه

دردونه من سلام عزیز دل مامان امشب می خوام برات از کارهای جدیدی که یاد گرفتی بنویسم از اینکه علاوه بر بازی هایی که دوست داری و با هم بازی میکنیم با گوشی صحبت میکنی و تا بهت میگیم الو کن دستت رو میگیری کنار گوشت مثل اینکه داری با تلفن صحبت میکنی یا خودت رو یه جا مخفی میکنی و بعد میای بیرون و دالی میکنی  جدیدا هم تا میبینی من و بابا می خوایم بخوابیم میای رو سرمون و شروع به بازی میکنی عزیزکم موهای من رو میکشی تو سر بابا میزنی تا بالاخره بین ما جای خودت رو باز کنی و بخوابی نفسم امشب تونستی به سختی دست به مبل یه کم راه بری و مامان رو یه دنیا خوشحال کنی عزیزم جمعه به روستای پدری بابا رفتیم تا طبق مراسم هر ساله دعای باران بخون...
24 آذر 1392

ماکارونی خوردن دختر عزیزم

امروز مامانی واسه ناهار ماکارانی پخت و شما هم که از بس فضولی می کنی و شیطون شدی و می خوای از حالا دارای استقلال باشی بازم مثل همیشه به سفره حمله آوردی و این شد که می بینی  قربون اون چشمات برم من عزیز دلم نوش جونت اینم از کشتی گرفتن با شیشه ساندیس ...
11 آذر 1392

سایدا و بازی های کودکانه اش

دختر عزیزم نفس مامان گفته ودم که با بزرگ شدنت هر روز شیرین تر از دیروز می شی و مامان تمام سعی خودش رو می کنه تا از این صحنه های خاطره انگیز عکس بگیره و واسه تو یادگاری نگه داره وقتی که شروع به بازی می کنی مامان میاد و مثل تو شروع به بازی می کنه اینم یه عکس وقتی مشغول بازی جور جور کلاغ پر هستی مامانی اینم یه عکس مشغول بازی اتل متل توتوله نفس مامان خوشحالی از اینکه یه چند روزی علیرضای دایی اومده و مهمون خونه ما شده اینم چند تا عکس از پارک نزدیک خونه وقتی با هم رفتیم دنبال علیرضا تا از مدرسه بیادخونه ...
11 آذر 1392

آغازین روزهای 11 ماهگی نفس

عزیز دلم چند روزی هست که واردیازدهمین ماه از زندگی زیبات شدی روزها و ماهها پشت سر هم میگذرن و تو هر روز شیرینتر از وز قبل می شی با شروع هر ماه یه کار تازه و یه حرکت رو به جلوی دیگه یاد میگیری و این نشونه بزرگ شدن و فهمیده شدن شماست عزیزم چند روزیه که دایی بابا به کربلا رفته و پسرش علیرضا خونه ما مهمونه و تو حدودا ١٠ روز همبازی خوبی داری و خیلییییی خوشحالی عزیز مامان پریشب که خواب بودی ناگهان متوجه شدم حالت زیاد خوب نیست بیدار شدم و زود دست و صورتت رو شستم و لباسات رو عوض کردم نمی دونم چرا هر چی رو که می خوردی بر می گردوندی صبح که شد یه مقدار تب داشتی بهت دارو دادم تبت قطع شد وولی باز دوباره ظهر تبت بالا رفت و بابا...
11 آذر 1392

سایدا سایه مادر

زیباترینم سلام الان که این پست رو میزارم چنان خواب نازی هستی که حتی دلم نیوم د ازت عکس بگیرم   با بزرگ شدنت  هر روز تو دل مامان و بابا بیشتر از قبل جا باز میکنی چند شب پیش که مشغول بازی با بابایی بودی دیدم بابا مدامم بهت میخنده علتش رو که پرسیدم گفت با بزرگ شدن سایدا شباهتش به تو بیشتر میشه و گفت عجب اسمی واسه دخترمون گذاشتم واقعا                          سایدا سایه مادرشه منم تصمیم گرفتم یه عکس از یک سالگی خودم رو بزارم تا بدونی که چقدر شبیه مامانی       ...
6 آذر 1392

بازی سایدا و بابا حمید

دو شب پیش وقتی بابا از سر کار اومد بعد از مدتها چیپس و پفک خریده بود و چند تا کیک و بیسکویت مادر واسه تنها دخترش آخه ما خیلی کم طرف چیپس و پفک بریم واسه همین تعجب کردم  که بابا واسه چی  اینا رو خریده وقتی که اومد تو خونه شما که مشغول فضولی تو آشپزخونه بودی با صدای شنیدن بابا چهار دست و پا کردی و رفتی دم در تا بابایی بغلت کنه     خلاصه اینکه بابا اومد و بعد از اینکه شما رو بغل کرد رفت تا ماشین رو واسه فردا صبح آماده کنه ووسایلش رو از تو ماشین بیاره آخه قرار بود دو سه روزی ماشین واسه بردن کارگرای بابابزرگ به سر زمینهای پنبه دست دایی باشه  تا اینکه بابا در خونه رو بست شما شروع به گریه کردی و هیچ چیز حریف شما...
4 آذر 1392

شیطنت های دخترم

سایدا جون عزیز دل مامان یه روز که غذا می پختم و شما هم مثل هر روز موقع خوابتون بود و شروع به غر غر کردن زیر پای من کرده بودی از مجبوری یه دستمال پهن کردم و نشوندمت روی دستمال بعد یه کیک جلو گذاشتم تا باهاش بازی کنی وتو تا این کیک رو به پوره تبدیل نکردی دست برنداشتی.       بعدشم از خوشحالی اینکه گذاشته بودم خودت به تنهایی کیک بخوری اینجوری دست می زدی ...
4 آذر 1392

تولد خاله الهام و مادرجون فاطمه

دختر عزیز تر از جانم چند روزی هست که می خوام بیام و وبلاگت رو به روز کنم ولی تا الان که تو  خوابیدی و منم شامم رو درست کردم فرصت نشده بود نفس مامان ٢٧ آبان تولد خاله جون الهام و ما چون ازشون دوریم یه پیامک تبریک واسه خاله فرستادیم و آرزو کردیم که انشاالله سال دیگه تو خونه خودش تولدش رو جشن بگیره         واما پنجشنبه ٣٠ آبان خاله نادیا زنگ زد و گفت ما داریم میایم خونتون نمی دونی که چقدر خوشحال شدم هم به خاطر اینکه ما از تنهایی در اومدیم هم اینکه جمعه ١ آذر تولد مادر جون بود و پیش ما بودن      خیلیییییییییییییی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو عزیزم  خاله نادیا کلی باهات...
3 آذر 1392