یک روز پر ماجرا + عکس
دختر عزیزم صبح جمعه مثل همیشه آماده شدیم تا به خونه مادرجون و پدر جون بریم شما هم مثل یه دست گل نشستی تا موهات و شونه بزنم و با هم دیگه راه بیافتیم .
وقتی به خونه پدر جون رسیدیم هیچ کس خونه نبود حدس زدیم شاید خونه خاله زهرا(خاله بابا) باشن تا به کوچه رسیدیدم بوی نان تازه حدس ما رو به یقین تبدیل کرد و متوجه شدیم امروز نون میپزن(به به نون تازه محلی) چه عطر و بویی داشت
خاله و مادرجون و زندایی (بابا) از صبح ساعت 9 تا 4 بعد از ظهر نان تازه پختن و ما هم که از بس نان خورده بودیم ناهار نمی خواستیم و نشستیم به دیدن و تماشا
تو هم که نازنین تر از همیشه با بچه ها مشغول بازی بودی تا که از خونه می آمدی بیرون با شن های کف حیاط خونه خاله شروع به بازی میکردی و چقدر خوشحال بودی
اینم از شاهکار شوهر خاله
واما بعداز تموم شدن پخت نان همه تصمیم گرفتیم به روستای عزیز آباد که پدربزرگ و مادر بزرک بابایی اونجا زندگی میکنند بریم و شم رو اونجا دور هم بخوریم
به خونه پدربزرگ که رسیدیم به دیدن گوسفندای پدربزرگ رفتیم و تو با همه ترسی که داشتی دوست نداشتی بریم تو خونه و مات و مبهوت به گوسفندان نگاه میکردی
اینجا هم که ترست کمتر شده بود و شروع کردی به ناز کردن ب بعی
این چند تا عکس هم از شیر خوردن ب بعی کوچولو ها
محمد جواد شیطون مشغول بازی با بره ها
حیاط با صفای خونه مادربزرگ
خلاصه اینکه خیلی به هممون خوش گذشت و بعد از شام تا به خونه رسیدیم از شدت خستگی هر سه تایی بیهوش شدیم