سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

سایدا سایه مادر

سخنی با دخترم

1392/12/28 10:13
341 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینم سلام

دخترکم تنها یک روز دیگر به تحویل سال نو مانده و من بعد از چند روز آمده ام تا برای تو بنویسم

ببخشید که مدتی است غفلت کرده ام و خاطرات زیبای تو را نمی نویسم

عزیزتر از جانم این مدت حسابی سرمون شلوغ بود و اتفاقات متعددی رو پشت سر گذاشتیم

ماه گذشته پدرجون (بابای مامانی) رو بردن بیمارستان آخه دوباره پاشون زخمی شده بود و زخمی کهنه که پارسال به وجود آمده بود ذوباره سر باز کرده بود من هر روز با مادر جون و پدر جون صحبت میکردم و از احوال بابام میپرسیدم و هر روز بی قراری هایم بیشتر میشد مطمئن بودم با وجود اینکه همه سعی میکنن من نفهمم که چه اتفاقی افتاده حتما مطلبی رو از من پنهان میکنن تا یه روز بابا حمید مهربون گفت آماده شو تا بریم و به بابات سری بزنیم وقتی به پدر جون زنگ زدم و گفتم داریم میایم بر خلاف همیشه که ازمون استقبال میکرد این بار گفت صبر کن هفته آینده بیا

آخه خاله ها و دختر خاله های مامان به سفر مکه رفته بودن و هفته آینده میامدن

خلاصه اینکه با این حرف پدر جون شک من تبدیل به یقین شد و بعد خداخافظی بلافاصله شماره مادر جون و گرفتم و پرسیدم چی شده که به من نمیگید که مادرجون بعد از کلی اصرار من بلاخره گفتن که به علت دیابت مجبور شدن به رضایت خود پدرجون انگشت شصت پاشون رو قطع کنند.

دنیا جلو چشام تاریک شد و دیگه روحیه و حس کار کردن نداشتم تا خود پدر جون زنگ زدن و مطمئنم کردن که این بهترین راه چاره بوده و حالا کخ مدتی است از این ماجرا میگذره روحیه باباجون خیلی بهتر از همه ماست .

یک هفته که گذشت خاله کشور و سرور با دختر خاله معصومه و مریم جون که به نیابت از خدابیامرز باباش رفته بود مکه و عمو حسن و آقای بخشی از سفر برگشتن و چه استقبال با شکوهی ازشون شد ساعت 11 شب همه رفتیم به استقبال این عزیزان و یکی دو روزی که همه دور هم بودیم و مشغول کار و پذیرایی از مهمونایی که به دیدار مکه ای ها می آمدن خیلی زود تموم شد و ما به خونه برگشتیم

برگشتن به خانه همانا و سرما خوردگی شدید مامان همانا بعد که من بهتر شدم تو دختر نازم سرما خوردی و شکر خدا زود بهت رسیدیمم و با  توجه به اینکه هزار ماشالله خوب غذا میخوری سریع خوب شدی.

الانم که دارم کارهای آخر رو انجام میدم تا انشاالله جمعه بعد از رفن به خونه آقاجون و عزیز وبعد دیدن پدر بزرکگ و بی بی (بابا) بریم پیش خاله ها و مادرجون و پدرجون که واسه دیدنت لحظه شماری میکنن .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)