سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سایدا سایه مادر

نوروز 93 به روایت تصویر

تاریخ دوربین خراب بود و من متوجه نشدم این عکس شب عید وقتی رفته بودیم واسه  خونه مادرجون نان بخریم و شما تو ماشین حسابی اذیت کردی عزیزم خسته و کسل از این همه گردش حوصله عکس گرفتنم نداری اخماشو ببین این دو تا عکس رو شب قبل با خاله نادیا و الهام رفتیم باغ گلشن که از شدت سرما برگشتیم خونه سایدا و بابایی در باغ گلشن2 سایدا و مامانی در باغ گلشن 1 قربونت برم از بس گشنه شده بودی وقتی این هفت سین رو دیدی داد میزدی مم مم مم بابایی گذاشتت تا هم عکس بگیریم و هم عکس العمل تو رو بببینه تو هم که کم نیاوردی و شیرجه رفتی تا سیب برداری اینم یه عکس سه نفره جلو در باغ گلشن با قرآن هفت سین نوروز قربونت ب...
11 فروردين 1393

فرهنگ لغت سایدایی 2

عزیز مامان این چند وقت چند واژه جدید با زبون شیرین خودت بیان میکنی که با هر بار گفتنش قند تو دل مامان آب میشه فدای تو بشم من عزیزم ماما جی : مامان جون بابا جی : بابا جون ابو : عمو آب بی : آب بابایی و مامانی جیجی جی: صدای گنجشک ن : نه (وقتی چیزی رو نمیخوای با صدای بلند میگی ن) بیده : بده بی ا : بیا بی بی آبی : رنگ آبی کلی هم جمله سر هم میکنی که من اصلا نمی فهمم چی میگی عزیزم دخترباهوشم تا ازت میپرسم النگوهات کجاست سریع النگوهای خوشکلت رو به من نشون میدی . کار جدیدتم اینه که میری بغل بابایی و بغلش میکنی و میبوسیش یعد انگشت اشاره ات رو رو به من نگه میداری و جوش جوشم میدی ای ناقلا دختر قشنگم سعی کردنت واسه حرف زدن خ...
11 فروردين 1393

....

عزیزم امسال نوروز خاله های مامان به دیدن ما اومدن و خاطرات شیرینی رو رامون رقم زدن این چند تا عکس نمونه خاطرات سارا جون و محمد شیطون که الهی همیشه سالم و سرحال باشه محمد کوچولوی ما مشغول شستن دستاش با آثار باستانی اینم از محمد آقا که آماده شده برای یه عکس خوش تیپ قربونت برم عزیزم خاله نادیا و سارا جون   ...
10 فروردين 1393

سخنی با دخترم

نازنینم سلام دخترکم تنها یک روز دیگر به تحویل سال نو مانده و من بعد از چند روز آمده ام تا برای تو بنویسم ببخشید که مدتی است غفلت کرده ام و خاطرات زیبای تو را نمی نویسم عزیزتر از جانم این مدت حسابی سرمون شلوغ بود و اتفاقات متعددی رو پشت سر گذاشتیم ماه گذشته پدرجون (بابای مامانی) رو بردن بیمارستان آخه دوباره پاشون زخمی شده بود و زخمی کهنه که پارسال به وجود آمده بود ذوباره سر باز کرده بود من هر روز با مادر جون و پدر جون صحبت میکردم و از احوال بابام میپرسیدم و هر روز بی قراری هایم بیشتر میشد مطمئن بودم با وجود اینکه همه سعی میکنن من نفهمم که چه اتفاقی افتاده حتما مطلبی رو از من پنهان میکنن تا یه روز بابا حمید مهربون گفت آماده شو تا بریم ...
28 اسفند 1392

نقاش کوچولوی من

دختر گلم جدیدا علاقمند به نقاشی کشیدن شدی و تا چشمت به مداد بیوفته شروع به نقاشی روی هر سطحی که دم دستت بیاد میکنی این نقاشی اولین اثر هنری از توست که برای من خیلی با ارزشه قربون این نقاش کوچولو بشم من ...
7 اسفند 1392

شیطنت های جدید سایدا

  دختر سه شنبه 22 بهمن به اتفاق پدر جون و مادر جون و خاله ها به مشهد رفتیم البته این بار بدون بابا حمید آخه بابایی حسابی سرش شلوغ بود و نمی تونست بیاد ولی رضایت داد که من و تو بریم و یه سفر کوتاه داشته باشیم این سه چهار روز که خونه خاله جون بودیم به شما حسابی خوش گذشت و کلی بازی کردی ولی متاسفانه نتونستم عکس بگیرم انشاالله دفعه بعدی حتما کلی عکس میگیرم ازت دختر نازنینم این چند تا عکسم شاهکارهای جنابعالی قبل از رفتن ب مشهده   مشغول تعویض کانال های تلویزیون هستی و حسابی خوشحالی   نترسی مریضی خاصی نیست فقط به جایی اینکه آب هویج بخوری ، دوش گرفتی اینجا هم که یک لحظه غفلت و این شد عاقبتش ...
27 بهمن 1392