سایدا خانم ماسایدا خانم ما، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
صایناکوچولوی ماصایناکوچولوی ما، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سایدا سایه مادر

محرم 1393

سایدای عزیزم امسال محرم هم مثل هر سال بابا حمید لطف کرد و ما رو به روستای قشنگ پدری مامان کلشانه برد و مراسم امسال هم مثل سالهای قبل به خوبی برگزار شد دختر عزیزم عاشق دسته زنجیر زن بودی و تا مراسم شروع میشد از من میخواستی تا ببرمت و مراسم رو از نزدیکترین فاصله ببینی ولی اصلا اجازه نمیدادی ازت عکس بگیرم این چند عکس هم به سختی خاله الهام ازت گرفته   اینجا دست بابا رو گرفتی تا به حسینیه بری و در مرسم روز تاسوعا شرکت کنی کیمیا کوچولو مشغول طبل زدن در مراسم روز تاسوعا به همراه دسته زنجیر زن سم مراسم بستن نخل امام حسین روز عاشورا گهواره علی اصغر که متاسفان نیامدی تا یه عکس باهاش بگیری ماه...
14 آبان 1393

عکس و شرح کوتاه

نفس مامان میدونم خیلی وقته که وبلاگت رو به روز نکردم ولی تقصیر از من نیست دوربین گوشی مامان خراب شده و دوربین عکاسی هم دست دوست عمو محمد چند تا عکسی هم که الان میزارم گهگاهی با گوشی بابایی گرفتم امیدوارم من رو ببخشی نفس شیطون مامان اینجا ژستای مختلف ایستادی تا ازت عکس بگیرم قربونت برم که اینقدر خوش عکسی مامانی اینم خانم دکتر مشغول بازی با عینک مامان نوش جونت که اینقد بستنی میوه ای دوست داری حیف که هوا سرد شده و الا حتما برات میخریدم مامانی سایدا جون عاشق تماشای بع بعی خب دختر گلم اینم از عکسای این مدت محرم نزدیکه و ان شاالله تا اون روز دوربین عکاسی برسه و بتونم ازت عکسای قشنگ بگیرم .دوست دارم...
23 مهر 1393

یک روز قشنگ در شهر کوچک کاخک

عزیز دلم قبل از هر چیز روزت مبارک مامان جون هر چند که چند روزی میگدره ولی الان که اومدم برات ثبت خاطرات کنم بهت میگم که خوشحالم که خدای مهربون تو رو به ما داد از بودنت در کنارم احساس آرامش میکنم گل دخترم روز قشنگت مبارک دخترم . و اما بعد مامانی تصمیم داشت تا به خاطر این روز قشنگ واسه شما یه مهمونی کوچیک بگیره و با دعوت عمو ومادرجون و پدر جون به افتخار دو دختر کوچولوی خانواده همه دور هم جشن بگیریم ولی تصمیم عوض شد و قرار شد بریم تفریح با عمو محمد و زن عمو و آتنا به شهر کوچک کاخک رفتیم که هوای خیلی خوبی داشت و خیلی به همه ما مخصوصا شما دسته گلا خوش گذشت این چند تا عکسم به سختی ازت گرفتم چون فقط می خواستی بدو بدو کنی و بازی کنی ...
8 شهريور 1393

18 ماهگی سایدا

د دختر گلم تو این عکس یک سال و شش ماه و شش روزاز تولدت میگذره و صبح با مامان و بابا سه تایی رفتیم تا واکسن 18 ماهگیت رو بزنی استرسم زیاد بود و نگران این بودم اگه تب کنی دست تنها چکار کنم خلاصه رفتیم مرکز بهداشت و بعد از اینکه چکاپ شما تموم شد خانم دکتر گفت وزن : 13کیلو 400 دور سر :48 قد :83 ماشالله دختر گلم ولی یه مقدار اضافه وزن داری که باید تا یک ماه آینده دوباره بریم چکاپ و اما برعکس تصور من شکر خدا بعد از زدن واکسن حتی یک ذره هم تب نکردی و به خوبی همیشه راه میرفتی بعد از چند روز که مطمئن شدم که دیگه تب نمیکنی به اتفاق مادر جون و خاله ها یه سفر کوتاه رفتیم مشهد اینجا تو کوه سنگی اعصابت خورد شده بود اخه نمیخوا...
3 شهريور 1393

این روزا با سایدا2

سایدای نازنینم امروز یک هفته است که از 18 ماهگی تو میگذره و حالا که این مطلب رو برات مینویسم تو در خواب نازی و من منتظرم چشمای قشنگت رو باز کنی تا ببرمت مرکز بهداشت و واکسن 18 ماهگیت رو بزنی روزهایی که با توام سرشار از خوشی و خرمی و این 18 ماه به سرعت برق و باد گذشت و حالا دیگه تو تا حدودی حرف میزنی و میتونی به خوبی راه بری وقتی فکرش رو میکنم که چقدر غصه خوردم واسه راه نرفتن تو حنده ام میگیره آخه الان ماشاالله حریفت نمیشم مدام از این طرف به اون طرف خونه میری و همه جا رو به هم میریزی یه مدتی تو خیابون و بازار که میرفتیم میترسیدی به تنهایی راه بری که اونم از چند شب پیش بر طرف شد و حالا خودت به تنهایی و مستقل می خوای راه بری نفس مامان ...
14 مرداد 1393